کافه .خبر.بهترین وبلاگ سرگرمی
بهترین وبلاگ تفریحی .
 
جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, :: 18:5 ::  نويسنده : پسرتنهامم

همه رفتن ، كسي دور و برم نيست
چنين بي كس شدن در باورم نيست
*

همه رفتن ، كسي با ما نموندش
كسي حرف دل ما رو نخوندش
همه رفتن ، ولي اين دل ما رو
همون كه فكر نمي كرديم ، سوزوندش
**

خيال كردم كه اين گوشه كنارا
يكي داره هوا ي كار مارو
يكي هم اين ميون دلسوز ما هست
نداره آرزو آزار مارو
كه كار ما از اين هم باشه بدتر
يكي داريم در اين دنيا ي محشر
يكي داريم كه از بنده نوازي
زند هر چند گاهي تقه بر در
***

كه حاشا تقه يي بر در نخورده
كه آيا زنده ايم يا جون سپرده
كه حاشا صحبتي ، حرفي ، كلامي
كه جزو رفته ها ييم ما نمرده
عجب بالا و پايين داره دنيا
عجب اين روزگار دلسرد از ما
يه روز دور و برم صد تا رفيق بود منو امروز ببين تنهاي تنها

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

اعتراف

من زنگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!ر
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!ر
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!ر
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!ر
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!

+++++++++++++++++++++++++++++++

عاشق بد اقبال

دلم بر من شوریده است
از کنار عشق می گذرم، چونان ابری بر انگشتری درخت
بی سر پناه بی باران
چونان گذر سایه بر سنگ
و خود را از پیکری که هرگزش ندیده ام واپس می کشم
و دلم را چون پیراهنی بر شانهّ خویش می برم .

*****

 ...و ای عشق، ای که عشقش می نامند
تو کیستی که هوا را شکنجه می کنی
و زنی را در سی سالگیش به جنون می کشانی
و مرا پاسدار مرمری می سازی که آسمان از گامهایش جاری است؟
چه نام داری ای عشق، چیست آن نام دوردست که در پس پلکهایم آویخته است
و چیست نام آن سرزمینی که در گامهای زنی خیمه زده است
تا بهشتی باشد برای گریستن.
و تو کیستی ، بانوی من ای عشق، تا فرمانبردارت باشیم
و از قربانیانت گردیم؟
تو را چندان می ستایم تا بر کف دستانم واپسین فرشته ات بینم.

*****

عاشقی بد اقبالم
بخواب تا رویایت را ادامه دهم
بخواب تا فراموشت کنم
بخواب تا جایگاهم را در ابتدای گندم ، در سرآغاز کشتزار و آغاز زمین از یاد ببرم
بخواب تا بدانم بیش از آنچه دوستت دارم دوستت می دارم
بخواب تا در میان بیشهّ انبوهی از لطیف ترین موها
بر تن آواز کبوتر گام بگذارم
بخواب تا بدانم در کدامین نمک می میرم
ودر کدامین عسل برانگیخته خواهم شد
بخواب تا دستانم را شماره کنم
تا آسمانها و شکل گیاهان را در تو بشمارم
بخواب تا گذرگاهی برای روحم حفر کنم
روحی که از سخنم گریخته و بر زانوانت فرو افتاده است....
بخواب تا بر من بگریی.

*****

دوست دارم، دوست دارم ، دوستت دارم
نمی توانم به آغاز دریا برگردم
ونه یارای رفتن به پایان دریا را دارم. حرفی بزن!
دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد برد
و تا چند جانداران خرد در فریادت بیدار خواهند شد؟
مرا بدار تا خوراک کبک و میوهّ توت را در ستاره ّ زحل
بر آتشزنهّ زانوانت به دست آورم.

دوست دارم ، دوست دارم ، دوستت دارم
اما نمی خواهم بر موجهایت سفر کنم
مرا بگذار ، همان گونه که دریا صدفهایش را
بر کرانهّ تنهایی بی آغاز وامی گذارد.

عاشقی بد اقبالم
نه می توانم به سویت بیایم
و نه می توانم به خودم برگردم.

دلم بر من شوریده است.

 

چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, :: 22:23 ::  نويسنده : پسرتنهامم

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کافه کمان چــــــت و آدرس kaman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 65
بازدید دیروز : 42
بازدید هفته : 179
بازدید ماه : 175
بازدید کل : 14826
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1



دریافت کد پاپ آپ کلیکی

دریافت کد پاپ آپ کلیکی