کافه .خبر.بهترین وبلاگ سرگرمی
بهترین وبلاگ تفریحی .
 

پدیده چت چت چدیده

دیدن کنید دوستان

درس پدیده چت رو اشتباه نرین ادرس جدید  ما پدیده چت هست ادرس رو اشتباه نرین  padidehchat.com

سلام دوستان اسم روم اولم کمان چت بود که به دلیل که رفتم سربازی کسی نبود ازش مراقبت کنه

نابود شد حالا کاربرام اواره بودن مجبور شدم  روم دیگه بسازم با فول امکانات  روم رو ساختم

نصف کربرام نیستن ولی شما میتونید جاگزین شون شین امازون چت روم هم رایگان میدم به بهترین کاربر

هنوز تازه ساختم به کاربر فعلا هم نیاز مندم بهترین درجش میدم اسم روم رو دنبال کنید ممنون میشم

پدیده چت

ادرس چت روم

padidehchat.com

پدیده چـــــــــــــــــــــــــت

یک شنبه 11 آبان 1393برچسب:داستان غصه غمگین رویایی, :: 11:40 ::  نويسنده : پسرتنهامم

سلام دوستان من این  داستان رو خوندم قشنگه واسه یه بار خوندن ارزشش رو داره  شما هم بخونید

پرنده  بر شانه هاي انسان نشست.انسان تعجب با تعجب رو به پرنده کرد وگفت:امامندرخت نيستم.تو نمي تواني روي شانه مناشيانه بسازي

پرنده گفت:من فرق درختها وآدم ها رو خوب مي دانم .اما گاهي پرنده ها و انسان ها رو اشتباه مي گيرم

انسان خنديد وبهنظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت.راستي چراپر زدن را کنار کذاشتي؟
انسان منظور پرنده رو نفهميد.اما باز هم خنديد.
پرنده گفت:نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است.انسان ديگر هم خنديد.انگار خاطراتش چيزي راياد آورد.
چيزي که نمي دانستچيست.شايد يک اآبيدور.يک اوج دوست داشتني/
پرنده  گفت:غير از تو پرنده هاي ديگري راهم مي شناسم که پر زدن رايادشانرفته است.
درست که پرواز براييک پرنده ضرورت است.امااگر تمرين نکند فراموش مي شود
پرنده اين را گفت و پر زد.انسان رد پرنده را دنبال کرد. تا ابن که چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام
اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود وچيزي شبيه دلتنگي توي دلش موچ زد.
آن وقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت:يادت مي آيد تو را دو بال و دو آفريده بودم؟زمين وآسمان هر دو براي تو بود. اما تو آسمان رو نديدي

سلام دوباره نمیخواستم درباره پادگان چیزی بگم ولی چون دوستان ازم خواستن  از این پادگان بگم کلی این

پادگان بزرگ رو میگم من عزامی 1392 بودم و هنوز امروز که 1393/7/7 است تموم کردم و بعد محرم میخوام برم واسه تسویه

میشه گفت این پادگان چهل دختر از خود شاهرود حدود 40 کیلو متر فاصله است الا فرمانده تیپ این پادگان جناب سرهنگ

ابولقاسم کریمی است که خیلی مرد خوب و مهربان است هرکی پیش این فرمانده تیپ بره با خوش حالی  بیرون میاد

امتحان کنید یه بار  میفهمید.مشه گفت همش خوبه فقط یگان رزمیش سخت تره از بقیه یگان ها سعی کنید وقتی تقسیم ها

 

که فرمانده تیپ انجام میده باهاش همون لحظه صحبت کنید  تا شما رو توی بهترین جا پادگان بندازه من خودم تو یگان رزمی بودم

تو گردان 754 گروهان 3  بودم من زیاد خدمت نکردم یعنی زیاد تو یگان رزمی نبودم 3 هفته تو یگان رزمی بودم فرمانده گردان

منو واسه منشی خودش خواست چون کار با کامپیوتر خوب بودم منو هم تو اتاق کامپیوتر هم میرفتم این چوری بود کارم

از صبح تا ساعت 10 تو اتاق سرهنگ گردان بودم بعدش میرفتم تو اتاق کامپیوتر خوب بود ولی اتاق کامپیوتر سخت تر است چون

کار زیاد است نامه کار برنامه روز برنامه گردان خلاصه زیاد تا دلت بخواد  زیاده

ولی نه نگهبانی و نه میدون تیری داری همین خوبه که  داره

گفتم که من زیاد تو این یگان نبودم یه ماهی گذشت یه روز رفتم پیش فرمانده قرارگاه

باهاش صحبت کردم ازم تست گرفت خلاصه نظرش گرفت از پایین اومدم بالا یعنی چند روزی تو قرار گاه کنار اتاق کنفرانس فرمانها بودم

که توش باغ است یعنی یه حیاط استراحت بهش میگن اگه هرکی که سرباز اونجا است میدونه کجا رو میگم واسه اونای که جدید میخوان برن این پادگان

اصلا استرس نداشته باشن چون بهتر از این پادگان پیدا نمیکنن میدونید چرا؟ من بهتون میگم اون چیزی که میدونم

یکیش این است که فرمانده تیپ خوبی دارین دوم اینه که 2 ماه کسری داری سوم اینه که تو طول هفته 2 روز استراحت داری

چهارم اینه که مرخصی زیاد داری.پنچم اینه که دژبان هاش اصلا گیر نیستن ششم اینه که  اضافه خدمت اصلا زیاد نمیخوری

بستگی به کارت داره اگه خوب باشی  اصلا اضافه نمیخوری خلاصه بگم پادگان خوبی است فقط این بده که زمستانش هوا زیاد

سرده  وخداییش سرده وقتی که برف میباره وباد میشه برف ها که تو پادگان است میبره کنارها این همه بادش سرده

صعی کنید که تو زمستان تا میتونید از لباس های گرم استفاده کنید ولی بار کنید دعا کنید همیشه زمستان باشه میدونی چرا؟

تو زمستان که هستی مرخصی هات چند برابر میشه یعنی  15 روز واستا 15 روز مرخصی بیا

از این بهتر چی میخوای اگه تو یگان رزمی هم اگه افتادین بیشتر مرخصی دارین نه کلاس نه هیچی زمستانش به قول خود مون بخور بخور میشه

یه مطلب دیگه سعی کنید تو  اشپز خانه نباشین چون سخته  خواب اصلا ندارین باز خوبیش اینه که نگهبانی ندارین

محرم من میخوام برم واسه تسویه حساب اگه شد از پادگان عکس بگیرم و این پادگان خوب رو بیشتر معرفی اونای که میخوان

جدید برن نشون بدم  بهترین پادگان است بار کنید فقط باید خود تون  با نزدیکی ببنید  ما که این چهل دختر رو خوب دیدیم

اگه بیشتر میخواهد از این پادگان بگم تو نظرات بگین تا بیشتر معرفیش کنم

کی جدی میخواد بره این پادگان؟

سلام همه ببخشید دیر اپ کردم به نت دسرسی نداشتم

یه داستان خودم خوندم من که خوشم اومد واسه شما هم گذاشتمش

امید وارم  ازش استفاده مفید برداشت کنید راستی نظر هم بدین 

موفق باشید

بریم ادامه مطلب دوستان



ادامه مطلب ...
جمعه 7 شهريور 1393برچسب:, :: 21:18 ::  نويسنده : پسرتنهامم

يك ساعت ويژه


مرد ديروقت ، خسته از كار به خانه برگشت . دم در پسر پنج ساله اش را ديد
كه در انتظار او بود:
‐ سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟
‐ بله حتمأ. چه سئوالي؟
‐ بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با نا راحتي پاسخ دا د: اين به تو ارتباطي ندارد . چرا چنين سئوالي
مي كني؟
‐ فقط مي خواهم بدانم.
-اگر بايد بداني، بسيار خوب مي گويم: ۲۰ دلار!

 

ادمه مطلب رو هم برید



ادامه مطلب ...
جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, :: 18:5 ::  نويسنده : پسرتنهامم

همه رفتن ، كسي دور و برم نيست
چنين بي كس شدن در باورم نيست
*

همه رفتن ، كسي با ما نموندش
كسي حرف دل ما رو نخوندش
همه رفتن ، ولي اين دل ما رو
همون كه فكر نمي كرديم ، سوزوندش
**

خيال كردم كه اين گوشه كنارا
يكي داره هوا ي كار مارو
يكي هم اين ميون دلسوز ما هست
نداره آرزو آزار مارو
كه كار ما از اين هم باشه بدتر
يكي داريم در اين دنيا ي محشر
يكي داريم كه از بنده نوازي
زند هر چند گاهي تقه بر در
***

كه حاشا تقه يي بر در نخورده
كه آيا زنده ايم يا جون سپرده
كه حاشا صحبتي ، حرفي ، كلامي
كه جزو رفته ها ييم ما نمرده
عجب بالا و پايين داره دنيا
عجب اين روزگار دلسرد از ما
يه روز دور و برم صد تا رفيق بود منو امروز ببين تنهاي تنها

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

اعتراف

من زنگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!ر
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!ر
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!ر
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!ر
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!

+++++++++++++++++++++++++++++++

عاشق بد اقبال

دلم بر من شوریده است
از کنار عشق می گذرم، چونان ابری بر انگشتری درخت
بی سر پناه بی باران
چونان گذر سایه بر سنگ
و خود را از پیکری که هرگزش ندیده ام واپس می کشم
و دلم را چون پیراهنی بر شانهّ خویش می برم .

*****

 ...و ای عشق، ای که عشقش می نامند
تو کیستی که هوا را شکنجه می کنی
و زنی را در سی سالگیش به جنون می کشانی
و مرا پاسدار مرمری می سازی که آسمان از گامهایش جاری است؟
چه نام داری ای عشق، چیست آن نام دوردست که در پس پلکهایم آویخته است
و چیست نام آن سرزمینی که در گامهای زنی خیمه زده است
تا بهشتی باشد برای گریستن.
و تو کیستی ، بانوی من ای عشق، تا فرمانبردارت باشیم
و از قربانیانت گردیم؟
تو را چندان می ستایم تا بر کف دستانم واپسین فرشته ات بینم.

*****

عاشقی بد اقبالم
بخواب تا رویایت را ادامه دهم
بخواب تا فراموشت کنم
بخواب تا جایگاهم را در ابتدای گندم ، در سرآغاز کشتزار و آغاز زمین از یاد ببرم
بخواب تا بدانم بیش از آنچه دوستت دارم دوستت می دارم
بخواب تا در میان بیشهّ انبوهی از لطیف ترین موها
بر تن آواز کبوتر گام بگذارم
بخواب تا بدانم در کدامین نمک می میرم
ودر کدامین عسل برانگیخته خواهم شد
بخواب تا دستانم را شماره کنم
تا آسمانها و شکل گیاهان را در تو بشمارم
بخواب تا گذرگاهی برای روحم حفر کنم
روحی که از سخنم گریخته و بر زانوانت فرو افتاده است....
بخواب تا بر من بگریی.

*****

دوست دارم، دوست دارم ، دوستت دارم
نمی توانم به آغاز دریا برگردم
ونه یارای رفتن به پایان دریا را دارم. حرفی بزن!
دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد برد
و تا چند جانداران خرد در فریادت بیدار خواهند شد؟
مرا بدار تا خوراک کبک و میوهّ توت را در ستاره ّ زحل
بر آتشزنهّ زانوانت به دست آورم.

دوست دارم ، دوست دارم ، دوستت دارم
اما نمی خواهم بر موجهایت سفر کنم
مرا بگذار ، همان گونه که دریا صدفهایش را
بر کرانهّ تنهایی بی آغاز وامی گذارد.

عاشقی بد اقبالم
نه می توانم به سویت بیایم
و نه می توانم به خودم برگردم.

دلم بر من شوریده است.

 

چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, :: 22:23 ::  نويسنده : پسرتنهامم

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, :: 11:1 ::  نويسنده : پسرتنهامم

سلام اسمم محمد رضا هست  دوران سربازی تا الا تو پادگان  تکاوری چهل دختر  دارم  میگذرونم

 

هر روز عصر  که بیکار بودم تو دفتر خاطراتم یه ربگه یادگاری تو دفتر  مینوشتم الا هم میخوام اونا رو تو وبلاگم واسه تون بزارم

 

1393/2/29  امروز روز تلخی واسم بود میدونی چرا ؟ خدایش میگم بد روزی بود  شنبه اول صبح حالت رو بگیرن چه حالی داری ؟خب نمیشه چیزی گفت  باید ساخت تازه   تو پادگان بودیم همه به همون دستور میدادن نمیدونستیم چه کنم  درگیر شده بودم  اول صبح از فرمانده تا ارشد تا بقیه هی دستور بدن  به نظرتون کدوم  حرف رو میپذیری

 

خدا خدا میکردم کی  عصر شه که بشینم یه خورده فکر کنم چون تو اون  لحظه ها تنهایی بهترین رفیق ادم هست. نشتستم به گذشته  خودم فکر کردم روزهای که رفته یا  به خاطراتی که تلخ بودن  تو گذشته  هی  یادم میامد  میفهمیدم بتر از این  تلخی ها هم  هست  تو زندگی ادم ها. خب گذشته من بیشتر خوشی بوده تا تلخی شکر خدا یه هفته  تو لاک خودم بودم همش سختی خیلی سخت بود به هر دری میزدم که یه جورایی از دم کار در رم ولی نمیشد خلاصه  هی بیخال شدیم پادگان خوبی هست هواش باحاله  ولی سختی هم زیاد داره من تو یگان رزمی افتادم  بیشتر کلاس داشتیم همش درس و تمرین صحرا و رزم شبانه هم داشتیم  بیشتر  بچه ها میگتن  بازسیزدبده  اومد 40 روز اونجا بودم بعد  8 روز مرخصی   دادن  اومدم خونه  وای چه حالی  داشتیم ها مامانم میگفت چرا افسردگی داری گفتم هیچی  بزار تنها باشم  ببینم  چه کنم  هنوز هم سرباز هستم  این نصف داستان  خاطرات  سربازی  هست که  دارم مینویسم هنوز 7 ماه تموم کردم  امید وارم هرکی تو این پادگان  میاد ارزوی موفق باشه من که راضی هستم هر چند سختی زیاد داره ولی  خوش میگذره الا من مرخصی اومدم  هر بار که  مرخصی بگیرم میام ادامه داستان رو  مینویسم.پادگان چهل دختر تکاوری تبپ 258 تکاوری شاهرود

امروز چهار شنبه هست 28 ماه مبارک رمضان یه وقتی شد بیام ادامه بدم این داستان رو رفتیم صحرا چه حالی داد عصر روز یک شنبه ساعت 4 عصر رفتیم کوه نوردی صورت مون رو سیاه کردیم با اسلحه شدیم تکاور واقعی خنده 10 کیلومتر پیاده رفتیم گروه ماه  ضربت بود که بقیه رو پشتیبانی میکرد از دره ها و درختان گذشتیم 8 نفر بودیم که باید از بقیه جلو تر حرکت  می کردیم من با تیر بار ژ3 بقیه گروه هم  ژ3 داشتن فرمانده مون ما رو تقسیم کرد من و 7 نفر دیگه رو با یه مهندس رو گشت گذاشت که گشتی بدیم  کلی از گروه جدا شدیم از سخره ها و دره ها و گذشتیم تا به یک  دره رسیدیم ساعت 11 شب بود هوا تاریک هوا هم این قدر سرد همون جا کمین زدیم تا صبح من که راستش خوابم بردزبان درازی

بدبختی اون شب این بود که بارون می بارید ه شبی تا اخر عمر خاطره می مونه صبح که از گشتی با برنامه های خاص خود مون باز گشتیم و دستورات را به فرمانده دادیم

 

پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 13:11 ::  نويسنده : پسرتنهامم

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

 

 

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

 

 

 

داستان عاشقانه غمگین و خواندنی  ” قرار” - Bitrin.com

 

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کافه کمان چــــــت و آدرس kaman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 44
بازدید دیروز : 79
بازدید هفته : 237
بازدید ماه : 233
بازدید کل : 14884
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1



دریافت کد پاپ آپ کلیکی

دریافت کد پاپ آپ کلیکی