کافه .خبر.بهترین وبلاگ سرگرمی
بهترین وبلاگ تفریحی .
|
|||||||||||||||
جمعه 28 آذر 1393برچسب:ادرس پدیده چت رو اشتباه نرین ادرس جدید ما پدیده چت هست ادرس رو اشتباه نرین padidehchat,com, :: 20:37 :: نويسنده : پسرتنهامم پدیده چت چت چدیده دیدن کنید دوستان درس پدیده چت رو اشتباه نرین ادرس جدید ما پدیده چت هست ادرس رو اشتباه نرین padidehchat.com چهار شنبه 26 آذر 1393برچسب:چت روم رایگان|باران چت|ققنوس چت|زندگی چت| پدیده چت بزرگ ترین روم ایرانی, :: 1:14 :: نويسنده : پسرتنهامم سلام دوستان اسم روم اولم کمان چت بود که به دلیل که رفتم سربازی کسی نبود ازش مراقبت کنهنابود شد حالا کاربرام اواره بودن مجبور شدم روم دیگه بسازم با فول امکانات روم رو ساختمنصف کربرام نیستن ولی شما میتونید جاگزین شون شین امازون چت روم هم رایگان میدم به بهترین کاربرهنوز تازه ساختم به کاربر فعلا هم نیاز مندم بهترین درجش میدم اسم روم رو دنبال کنید ممنون میشمادرس چت روم padidehchat.comپدیده چـــــــــــــــــــــــــتیک شنبه 11 آبان 1393برچسب:داستان غصه غمگین رویایی, :: 11:40 :: نويسنده : پسرتنهامم سلام دوستان من این داستان رو خوندم قشنگه واسه یه بار خوندن ارزشش رو داره شما هم بخونیدپرنده بر شانه هاي انسان نشست.انسان تعجب با تعجب رو به پرنده کرد وگفت:امامندرخت نيستم.تو نمي تواني روي شانه مناشيانه بسازي
جمعه 9 آبان 1393برچسب:معرفی پادگان چهل دختر شاهرود, :: 21:53 :: نويسنده : پسرتنهامم سلام دوباره نمیخواستم درباره پادگان چیزی بگم ولی چون دوستان ازم خواستن از این پادگان بگم کلی اینپادگان بزرگ رو میگم من عزامی 1392 بودم و هنوز امروز که 1393/7/7 است تموم کردم و بعد محرم میخوام برم واسه تسویهمیشه گفت این پادگان چهل دختر از خود شاهرود حدود 40 کیلو متر فاصله است الا فرمانده تیپ این پادگان جناب سرهنگابولقاسم کریمی است که خیلی مرد خوب و مهربان است هرکی پیش این فرمانده تیپ بره با خوش حالی بیرون میادامتحان کنید یه بار میفهمید.مشه گفت همش خوبه فقط یگان رزمیش سخت تره از بقیه یگان ها سعی کنید وقتی تقسیم هاکه فرمانده تیپ انجام میده باهاش همون لحظه صحبت کنید تا شما رو توی بهترین جا پادگان بندازه من خودم تو یگان رزمی بودمتو گردان 754 گروهان 3 بودم من زیاد خدمت نکردم یعنی زیاد تو یگان رزمی نبودم 3 هفته تو یگان رزمی بودم فرمانده گردانمنو واسه منشی خودش خواست چون کار با کامپیوتر خوب بودم منو هم تو اتاق کامپیوتر هم میرفتم این چوری بود کارماز صبح تا ساعت 10 تو اتاق سرهنگ گردان بودم بعدش میرفتم تو اتاق کامپیوتر خوب بود ولی اتاق کامپیوتر سخت تر است چونکار زیاد است نامه کار برنامه روز برنامه گردان خلاصه زیاد تا دلت بخواد زیادهولی نه نگهبانی و نه میدون تیری داری همین خوبه که دارهگفتم که من زیاد تو این یگان نبودم یه ماهی گذشت یه روز رفتم پیش فرمانده قرارگاهباهاش صحبت کردم ازم تست گرفت خلاصه نظرش گرفت از پایین اومدم بالا یعنی چند روزی تو قرار گاه کنار اتاق کنفرانس فرمانها بودمکه توش باغ است یعنی یه حیاط استراحت بهش میگن اگه هرکی که سرباز اونجا است میدونه کجا رو میگم واسه اونای که جدید میخوان برن این پادگاناصلا استرس نداشته باشن چون بهتر از این پادگان پیدا نمیکنن میدونید چرا؟ من بهتون میگم اون چیزی که میدونمیکیش این است که فرمانده تیپ خوبی دارین دوم اینه که 2 ماه کسری داری سوم اینه که تو طول هفته 2 روز استراحت داریچهارم اینه که مرخصی زیاد داری.پنچم اینه که دژبان هاش اصلا گیر نیستن ششم اینه که اضافه خدمت اصلا زیاد نمیخوریبستگی به کارت داره اگه خوب باشی اصلا اضافه نمیخوری خلاصه بگم پادگان خوبی است فقط این بده که زمستانش هوا زیادسرده وخداییش سرده وقتی که برف میباره وباد میشه برف ها که تو پادگان است میبره کنارها این همه بادش سردهصعی کنید که تو زمستان تا میتونید از لباس های گرم استفاده کنید ولی بار کنید دعا کنید همیشه زمستان باشه میدونی چرا؟تو زمستان که هستی مرخصی هات چند برابر میشه یعنی 15 روز واستا 15 روز مرخصی بیااز این بهتر چی میخوای اگه تو یگان رزمی هم اگه افتادین بیشتر مرخصی دارین نه کلاس نه هیچی زمستانش به قول خود مون بخور بخور میشهیه مطلب دیگه سعی کنید تو اشپز خانه نباشین چون سخته خواب اصلا ندارین باز خوبیش اینه که نگهبانی ندارینمحرم من میخوام برم واسه تسویه حساب اگه شد از پادگان عکس بگیرم و این پادگان خوب رو بیشتر معرفی اونای که میخوانجدید برن نشون بدم بهترین پادگان است بار کنید فقط باید خود تون با نزدیکی ببنید ما که این چهل دختر رو خوب دیدیماگه بیشتر میخواهد از این پادگان بگم تو نظرات بگین تا بیشتر معرفیش کنم
کی جدی میخواد بره این پادگان؟ سلام همه ببخشید دیر اپ کردم به نت دسرسی نداشتمیه داستان خودم خوندم من که خوشم اومد واسه شما هم گذاشتمشامید وارم ازش استفاده مفید برداشت کنید راستی نظر هم بدینموفق باشیدبریم ادامه مطلب دوستان ادامه مطلب ... جمعه 7 شهريور 1393برچسب:, :: 21:18 :: نويسنده : پسرتنهامم يك ساعت ويژه
ادمه مطلب رو هم برید ادامه مطلب ... جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, :: 18:5 :: نويسنده : پسرتنهامم همه رفتن ، كسي دور و برم نيست +++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++ اعتراف من زنگي را دوست دارم +++++++++++++++++++++++++++++++ عاشق بد اقبال دلم بر من شوریده است ***** ...و ای عشق، ای که عشقش می نامند ***** عاشقی بد اقبالم ***** دوست دارم، دوست دارم ، دوستت دارم عاشقی بد اقبالم دلم بر من شوریده است.
چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, :: 22:23 :: نويسنده : پسرتنهامم زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک! ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬ همه قبول کردند. ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به ميان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت. طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است. ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت. ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ... همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود. بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت. شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ... نظرت چیه؟ یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, :: 11:1 :: نويسنده : پسرتنهامم سلام اسمم محمد رضا هست دوران سربازی تا الا تو پادگان تکاوری چهل دختر دارم میگذرونم
هر روز عصر که بیکار بودم تو دفتر خاطراتم یه ربگه یادگاری تو دفتر مینوشتم الا هم میخوام اونا رو تو وبلاگم واسه تون بزارم
1393/2/29 امروز روز تلخی واسم بود میدونی چرا ؟ خدایش میگم بد روزی بود شنبه اول صبح حالت رو بگیرن چه حالی داری ؟خب نمیشه چیزی گفت باید ساخت تازه تو پادگان بودیم همه به همون دستور میدادن نمیدونستیم چه کنم درگیر شده بودم اول صبح از فرمانده تا ارشد تا بقیه هی دستور بدن به نظرتون کدوم حرف رو میپذیری
خدا خدا میکردم کی عصر شه که بشینم یه خورده فکر کنم چون تو اون لحظه ها تنهایی بهترین رفیق ادم هست. نشتستم به گذشته خودم فکر کردم روزهای که رفته یا به خاطراتی که تلخ بودن تو گذشته هی یادم میامد میفهمیدم بتر از این تلخی ها هم هست تو زندگی ادم ها. خب گذشته من بیشتر خوشی بوده تا تلخی شکر خدا یه هفته تو لاک خودم بودم همش سختی خیلی سخت بود به هر دری میزدم که یه جورایی از دم کار در رم ولی نمیشد خلاصه هی بیخال شدیم پادگان خوبی هست هواش باحاله ولی سختی هم زیاد داره من تو یگان رزمی افتادم بیشتر کلاس داشتیم همش درس و تمرین صحرا و رزم شبانه هم داشتیم بیشتر بچه ها میگتن بازسیزدبده اومد 40 روز اونجا بودم بعد 8 روز مرخصی دادن اومدم خونه وای چه حالی داشتیم ها مامانم میگفت چرا افسردگی داری گفتم هیچی بزار تنها باشم ببینم چه کنم هنوز هم سرباز هستم این نصف داستان خاطرات سربازی هست که دارم مینویسم هنوز 7 ماه تموم کردم امید وارم هرکی تو این پادگان میاد ارزوی موفق باشه من که راضی هستم هر چند سختی زیاد داره ولی خوش میگذره الا من مرخصی اومدم هر بار که مرخصی بگیرم میام ادامه داستان رو مینویسم.پادگان چهل دختر تکاوری تبپ 258 تکاوری شاهرود امروز چهار شنبه هست 28 ماه مبارک رمضان یه وقتی شد بیام ادامه بدم این داستان رو رفتیم صحرا چه حالی داد عصر روز یک شنبه ساعت 4 عصر رفتیم کوه نوردی صورت مون رو سیاه کردیم با اسلحه شدیم تکاور واقعی 10 کیلومتر پیاده رفتیم گروه ماه ضربت بود که بقیه رو پشتیبانی میکرد از دره ها و درختان گذشتیم 8 نفر بودیم که باید از بقیه جلو تر حرکت می کردیم من با تیر بار ژ3 بقیه گروه هم ژ3 داشتن فرمانده مون ما رو تقسیم کرد من و 7 نفر دیگه رو با یه مهندس رو گشت گذاشت که گشتی بدیم کلی از گروه جدا شدیم از سخره ها و دره ها و گذشتیم تا به یک دره رسیدیم ساعت 11 شب بود هوا تاریک هوا هم این قدر سرد همون جا کمین زدیم تا صبح من که راستش خوابم برد بدبختی اون شب این بود که بارون می بارید ه شبی تا اخر عمر خاطره می مونه صبح که از گشتی با برنامه های خاص خود مون باز گشتیم و دستورات را به فرمانده دادیم
پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : پسرتنهامم نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
پيوندها
تبادل لینک
هوشمند
|
|||||||||||||||
|